تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:داستان دختر فراری, فیسبوک, | 16:18 | نویسنده : admin

پدر وارد اتاق دخترش شد و نامه اى رو روى تختخواب ديد
 نامه رو با دستانى لرزان خواند
 متن نامه اين بود:
 با پشيمانى و تأسف شديد بايد بهت بگويم كه من با پسرى كه دوستش دارم فرار كردم
 با اون عشق حقيقى را پيدا كردم و او را خيلى دوست دارم حتى با وجود اينكه در بينى و گوشهايش حلقه ميگذارد و انواع و اقسام خالكوبى روى بدنش دارد بابا فقط اين نيست

 من حامله هستم!

 و او به من ميگويد كه در زندگى خوشبخت خواهيم شد.او تصميم گرفت كه در جنگل باهم زندگى كنيم و بچه هاى زيادى به دنيا بياوريم و اين يكى از آرزوهاى من است

 او به من گفت كه ترياك ضررى برايمان ندارد و اون رو به خاطر دوستاش كه برايمان كوكايين ميارند در مزرعه ميكاريم
 بابا خاطر جمع باش كه ما داريم دعا ميكنيم كه دانشمندان دوايى براى ايدز پيدا كنند چرا كه مرد زندگيم واقعا استحقاقش رو داره
 

 

 

 

برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید

 



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 75 صفحه بعد